اى از مى غرور تو لبريز جام ناز
اى از مى غرور تو لبريز جام ناز طبع مدقق حركت سنج مى نهد ايزد براى لذت وصل آفريد و بس يك سر نمانده بر تن و آن شوخ را هنوز مجنون ز انتظار كشيدن هلاك شد هرگز ز چشم دير نگاهش به ملك دل مجنونم از تغافل چشمش كه بس خوشست من ناصبور و مانده در وصل را كليد شد سر گران ز گلشن خاكم روان بلى گفتم عيادتى كه سبك گشته گام روح در زير تيغ مي دهد از انتظار جان
در زير تيغ مي دهد از انتظار جان
شيرين ز تلخى تو لب حسن و كام ناز بر جز و جزو از حركات تو نام ناز معشوق را به عاشق خود در مقام ناز تيغ كرشمه نيم كشست از نيام ناز اى ناقه دركش از كف ليلى زمام ناز پيك نظر نياورد الا پيام ناز با رغبت زياده ز حد التيام ناز در زير پاى شاهد سنگين خرام ناز بوى نياز خورده دگر بر مشام ناز گفتا تحملى كه گران است گام ناز صيدى كه همچو محتشم افتد به دام ناز
صيدى كه همچو محتشم افتد به دام ناز