عقل در ميدان عشق آهسته مي راند فرس
عقل در ميدان عشق آهسته مي راند فرس آن چنانم مضطرب كز من گران لنگريست حال دل در سينه صد چاك من دانى اگر بشكن اى مطرب كه مجنونان ليلى دوست را گر خورند آب به قابس مي كنند آخر از آن رشته ى جان شد چنان باريك كاندر جسم زار گر سگ كويش دهد يك بارم آواز از قفا مي تواند راندم زين شكرستان هرگه او حيف كز دنيا برون شد محتشم وز هيچ جا
حيف كز دنيا برون شد محتشم وز هيچ جا
وز سم آتش مي جهاند توسن تند هوس در ره صرصر غبار و بر سر گرداب خس ديده باشى اضطراب مرغ وحشى در قفس ساز ز آواز حدى مي بايد و بانگ جرس آن چه نتوان كرد زان بس باده عشق است و بس بگسلد صد جا اگر پيوند يابد با نفس از شعف رويم بماند تا قيامت باز پس ذوق شيرينى تواند بردن از طبع مگس حيف و افسوسى نيامد بر زبان هيچ كس
حيف و افسوسى نيامد بر زبان هيچ كس