با من از ابناى عالم دلبرى مانده است و بس
با من از ابناى عالم دلبرى مانده است و بس كار چشم نيم باز اوست در ميدان ناز يار بر در كى ستادى غير در بر كى بدى نيست امشب محمل ليلى روان يا كرده اند خون دل كز سينه تال ميزد از دست تو جوش صد جهان جان خواهم از بهر بلا گردانيت مرغ طبعم را مكن آزار كو را داده اند من گل آن آتشين با غم كه در پيرامنش محتشم را يك نظر باقيست در چشم و لبت
محتشم را يك نظر باقيست در چشم و لبت
دلبرى را تا كه در عالم نمي ماند به كس از خدنگ نيم كس فارس فكندن از فرس آن غلط تمييز اگر بشناختى عشق از هوس بهر سرگردانى مجنون زبان بند جرس عاقبت راه تردد بست بر پيك نفس چون به حشر آئى دو عالم دادخواهداز پيش و پس آشيان آنجا كه ايمن نيست سيمرغ از مگس برق عالم سوز دارد صد خطر از خار و خس يك نگه دارد تمنا يك سخن دارد هوس
يك نگه دارد تمنا يك سخن دارد هوس