رخش شمعى است دود آن كمند عنبر آلودش
رخش شمعى است دود آن كمند عنبر آلودش دمى در بزم و صد ره مي كشد از بيم و اميدم ميان آب و آتش داردم ديوانه وش طفلى چو گنجشگيست مرغ دل به دست طفل بي باكى من زا لعبت پرستيها دل بازي خورى دارم بسى در تابم از مردم نوازيهاى او با آن طبيب محتشم در عشق پركاريست كز قدرت
طبيب محتشم در عشق پركاريست كز قدرت
عجب شمعى كه از بالا به پايان مي رود دودش عتاب عشوه آميز و خطاب خنده آلودش كه در يك لحظه صد ره مي شوم مقبول و مردودش كه پيش من عزيزش دارد اما مي كشد زودش كه دارد كودكى با صد هزار آزار خشنودش كه مي دانم به جز بي تابى من نيست مقصودش به الماس جفا خوش مي كند داغ نمك سودش
به الماس جفا خوش مي كند داغ نمك سودش