هرتار كه در طره عنبر شكستنش
هرتار كه در طره عنبر شكستنش ترسم ز دماغ دل من دود برآرد مي سوزدم از آرزوى رنگى و بوئى هست از ورق شرم و حيا دست خودش نيز شيرين همه ناز است ولى ناز دل آشوب گفتم كه در آن تنگ شكر جاى سخن نيست در سينه ى گرمم دل آواره در آن كوى هر بنده كه گرديده بر آن در ادب آموز گر جان رود از تن نرود محتشم از جا
گر جان رود از تن نرود محتشم از جا
پيوند نهالى برگ جان من استش آن دوده كه زيب ورق ياسمنستش با آن كه گل و لاله چمن در چمنستش زان جوهر جان دور كه در پيرهنستش از گوشه ى چشمى است كه با كوهكنستش رنجيد همانا كه درين هم سخن استش مرغيست كه درآتش سوزان وطنستش اهليت سلطانى صد انجمنستش كز لطف تو جانى دگر اندر بدنستش
كز لطف تو جانى دگر اندر بدنستش