سحر به كوچه بيگانه اى فتادم دوش
سحر به كوچه بيگانه اى فتادم دوش كه خوش به بانگ بلند از خواص مى مي خواست من حزين تن و سر گوش گشته و رفته ستادم آن قدر آن جا كه داد مرغ سحر صباح سر زده آن كو صبوح كرده بتى گرفته بهر وى از پاس و اقفان سر راه چو پيش رفتم خود را زدم در آن آتش ز بى شعوريم اول اگر ز جا نشناخت چنان به تنگ من از سرخوشى درآمد تنگ اگرچه جاى هزار اعتراض بود آن جا نگفت محتشم از اقتضاى وقت جز اين
نگفت محتشم از اقتضاى وقت جز اين
فتاد ناگهم آواز آشنا در گوش ازو دهاده و زا اهل بزم نوشانوش ز پا تحرك و از تن توان و از دل هوش هزار مرتبه داد خروش و گشت خموش گران خرام و سرانداز و بيخود و مدهوش نموده تكيه گهش نيز محرمان سر و دوش كه بود آن كه ازو ديگ سينه ميزد جوش شناخت عاقبت اما ز طرز راه و خروش كه گوئى آمده تنگم گرفته در آغوش بر آن قدح كش بي قيد كيش عشرت كوش كه مى ز بزم رود خود به كوى باده فروش
كه مى ز بزم رود خود به كوى باده فروش