ز دل دودى بلند آويخته زلف نگون سازش
ز دل دودى بلند آويخته زلف نگون سازش زهر چشمى به حسرت مي گشايد از پى آن گل به سر ننهاده كج تاج سياه آن ترك آتش خو به گلشن حسرت قدش رود از نخل بر گلشن ز بيم غير مي گويد سخن در زير لب با من چسان گنجانم اندر شوق ذوق لطف دلدارى بسى نازك فتاده جامه ى معصومى آن گل ز زلفش محتشم را آن چنان بنديست در گردن
ز زلفش محتشم را آن چنان بنديست در گردن
خدا گرداندم يارب بلا گردان هر تارش بهر گامى كه بر مي دارد از جا نخل گل بارش كه از آهم به يك سو رفته دود شمع رخسارش به نخل خشك آموزد خرامش سحر رفتارش من حيران بميرم پيش لب يا پيش رخسارش كه از جان خوش تر آيد بر دل آزاده آزارش خدا يارب نگهدارد ز دامن گيرى خارش كه گر سر مي كشد از وى به مردن مي رسد كارش
كه گر سر مي كشد از وى به مردن مي رسد كارش