تا كى كشى به بى گنهان از عتاب تيغ
تا كى كشى به بى گنهان از عتاب تيغ تا ژس سر و قد تو در بر كشيده است در ذوق كم ز خوردن آب حيات نيست از بس كه بهر كشتنم افتاده در شتاب يابند محرمان سحرش كشته برفراش قتلم فكند دوش به صبح و من اسير عابد كشى است در پى قتلم كه مي كشد مي ديد بخت و دولت خونريز محتشم
مي ديد بخت و دولت خونريز محتشم
اى پادشاه حسن مكش بى حساب تيغ دارد كشيده به بد ز غيرت بر آب تيغ خوردن ز دست آن مه مشكين نقاب تيغ ترسم به ديگرى زند از اضطراب تيغ گر بر كسى كشد ز غضب او به خواب تيغ مردم ز غم كه دير كشيد آفتاب تيغ بر آهوى حرم ز براى واب تيغ مي بست يار چون به ميان از شتاب تيغ
مي بست يار چون به ميان از شتاب تيغ