آن پرى را گوهر عصمت ز كف شد حيف حيف
آن پرى را گوهر عصمت ز كف شد حيف حيف طرح يك رنگى فكند آن بت بهر بد گوهرى آن كمان ابرو كه كس انگشت بر حرفش نداشت آن كه كام از لعل او جستن بزر ممكن نبود آن كه خواندش مادر ايام فرزند خلف نوگلى كز صوت بلبل پنبه اش در گوش بود محتشم از درد گفتى آن چه در دل داشتى
محتشم از درد گفتى آن چه در دل داشتى
آفتابى بود نورش برطرف شد حيف حيف گوهر يك دانه هم رنگ خزف شد حيف حيف تير طعن عيب جويان را هدف شد حيف حيف گنج تمكينش به نادانى تلف شد حيف حيف عاقبت دل خوش كن صد ناخلف حيف حيف واله چنگ و نى و آواز دف شد حيف حيف كوش هر بي درد اين در را صدف حيف حيف
كوش هر بي درد اين در را صدف حيف حيف