او كشيده خنجر و من جامه جان كرده چاك
او كشيده خنجر و من جامه جان كرده چاك زان رخم حيران آن صانع كه پيدا كرده است دى به آن ماه عجم گفتم فدايت جان من از غم مرگ و عذاب قبر آزادم كه هست بوالعجب دشتى است دشت حسن كز نازك دلى جنبش درياى غم در گريه مي آرد مرا محتشم هرچند گرديدم نديدم مل تو
محتشم هرچند گرديدم نديدم مل تو
راياو قتل منست و من براى او هلاك آتش خورشيد پرتو ز امتزاج آب و خاك گفت نشنيدم چه گفتى گفتمش روحى فداك قتل من از دست يار و خاك من در زير تاك آهوان دارند آنجا خوى شير خشمناك مي زند طوفان اشگ من سمك را برسماك خيره طبعى بى حد از كافر دلى بي ترس و باك
خيره طبعى بى حد از كافر دلى بي ترس و باك