به خود دوشينه لطفى از اداى يار فهميدم
به خود دوشينه لطفى از اداى يار فهميدم ز عشقم گوئى آگاه است كامشب از نگاه او به تمكينى كه مژگانش به جنبيدن نشد مايل چنان تير اشارت در كمان پنهان نهاد آن بت چنان فصاد مژگانش به حكمت زد رگ جانم به لطفم گفت حرف آشنا ليك آن چنان حرفى ز گل بر سرزدن چون گفتمش كامشب مگر مستى نويد وعده كز دست بوس افتاده بالاتر رخش تا يافت تغيير از نگاهم هركه در مجلس چو تير غمزه بر من كرد پركش در دلش بيمى برفتن محتشم مشتاب چون مجلس خورد بر هم
برفتن محتشم مشتاب چون مجلس خورد بر هم
وز آن يك لطف صد بي تابى از اغيار فهميدم حجاب آلوده تغييرى در آن رخسار فهميدم تواضع كردنى زان نرگس پركار فهميدم كه چون پيكان گذشت از دل من افكار فهميدم كه چون تن دست شست از جان من بيمار فهميدم كه من پهلو نشين بودم ولى دشوار فهميدم ز لعلش سرزد انكارى كزو اقرار فهميدم ز شيرين جنبش آن لعل شكربار فهميدم نهانى كرد حرف خود باو اظهار فهميدم ز اغيار از توقف كردن بسيار فهميدم كه طرح بزم خاصى از اداى يار فهميدم
كه طرح بزم خاصى از اداى يار فهميدم