تو چون رفتى به سلطان خيالت ملك دل دادم
تو چون رفتى به سلطان خيالت ملك دل دادم تو آن صياد بي قيدى كه باقيدم رها كردى اگر روزى غبارى آيد و گر سرت گردد وگر بر گرد سروت مرغ روحى پرزند ميدان چو بازآئى به قصد پرسشى برتربتم بگذر به فريادم من بيمار و دل در ناله است اما نهى چند اى فلك بار فراق آن پرى بر من مكن بر وصل اين شيرين لبان پرتكيه اى همدم نهادم محتشم بنياد صبر اما چه دانستم
نهادم محتشم بنياد صبر اما چه دانستم
غرض از چشم اگر رفتى نخواهى رفت از يادم من آن صيدم كه هرجا مي روم در دام صيادم بدان كز صرصر هجر تو دوران داده بربادم كه افكند است از پا حسرت آن سرو آزادم كه آنجا نوحه دارد بر سر تن جان ناشادم چنان زارم كه هست آهسته تر از ناله فريادم ز آهن نيستم جان دارم آخر آدمى زادم كه من ديروز خسرو بودم و امروز فرهادم كه تا او خواهد آمد صبر خواهد كند بنيادم
كه تا او خواهد آمد صبر خواهد كند بنيادم