ز بس كه مهر تو با اين و آن يقين دارم
ز بس كه مهر تو با اين و آن يقين دارم زمانه دامن آخر زمان گرفت و هنوز تو اجتناب ز غير از نگاه من دارى تو واقف خود و من واقف نگاه رقيب چنان به عشق تو مستغرقم كه همچو توئى به دور گردى من از غرور ميخندد هزار تير نگاهم زد و گذشت اما به پيش صورت او ضبط آه خود كردن بس است اين صله نظم محتشم كه رسيد به صلح يار در هر انجمن مي خواند اغيارم نخواهم عذر او صد لطف پنهان گر كند با من به من چندان گناه از بدگمانى مي كند نسبت به بزمش چو نروم تغيير در صحبت كند چندان چو در خلوت روم سويش پى دريوزه كامى گرم آزرده بيند پرسد از اغيار حالم را نبينم محتشم تا سوى وى ز اكرام پى در پى
نبينم محتشم تا سوى وى ز اكرام پى در پى
به دوستى تو با كائنات كين دارم من از تو دست تظلم در آستين دارم من اضطراب به بزم از براى اين دارم تو پاس خرمن و من پاس خوشه چين دارم ستاده پيش من و چشم بر زمين دارم حريف سخت كمانى كه در كمين دارم هنوز چاشنى تير اولين دارم گمان به حوصله صورت آفرين دارم به خاطر تو كه من بنده اى چنين دارم فتد تا در نظرها كز نظر افتاده يارم كه ترسم بس كند گر از يك گويم خبر دارم كه منهم در گمان افتاده پندارم گنه كارم كه گردد در زمان ببر و نشد زان بزم ناچارم زبان عرض حاجت بندد از تعظيم بسيارم كه آزارى در زان پرسش افزايد بر آزارم ز پشت پاى خجلت ديده نگذارد كه بردارم
ز پشت پاى خجلت ديده نگذارد كه بردارم