خوش آن ساعت كه خندان پيشت اى سيمين بدن ميرم
خوش آن ساعت كه خندان پيشت اى سيمين بدن ميرم چنان مشتاقم اى شيرين زبان طرز كلامت را منم نخل بلند قامتت راآن تماشائى همايانم به زاغان باز نگذارند از غيرت من آن مسكين كنعان مسكنم كز يوسف اندامى نمي دانم كه شيرين مرا خصم من از شادى چو پا تا سر وجودم شد وجدت جاى آن دارد مگر خود برگشايد ناوكى آن شوخ و نگذارد نگردد محتشم تا عالمى از خون من محزون
نگردد محتشم تا عالمى از خون من محزون
تو باشى بر سر بالين من گريان و من ميرم كه گربندى زبان سوزم و گر گوئى سخن ميرم كه گر آسيب دستى بيند آن سيب ذقن ميرم ز سودايت به صحرائى كه بي گور و كفن ميرم زند گر بر مشامم باد بوى پيرهن ميرم چسان پرسش كند روزى كه من چون كوه كن ميرم كه از بهر سرا پاى وجود خويشتن ميرم كه از دير التفاتيهاى آن ناوك فكن ميرم به اين جان حزين آن به كه در بيت الحزن ميرم
به اين جان حزين آن به كه در بيت الحزن ميرم