از سر كوى تو با صدگونه سودا مي روم
از سر كوى تو با صدگونه سودا مي روم آن چه با جان من بدروز مي كردى مدام مژده ى تخفيف وحشت ده سگان خويش را مي روم زين شهر و اهل شهر يك يك مي كنند دشت تفتان تر ز صحراى قيامت مي شود در لباس منع رفتن بس كن اى جادوزبان محتشم از بس پشيمانى به آن سرو روان
محتشم از بس پشيمانى به آن سرو روان
داغ بر جان بار بر دل خار در پا مي روم كى كنى امروز اگر دانى كه فردا ميروم كز درت با يك جهان فرياد و غوغا مي روم زارى بر من كه پندارى ز دنيا مي روم با تف دل چون من مجنون به صحرا مي روم اين تقاضاها كه من خود بي تقاضا مي روم حرف رفتن سر به سر مي گويم اما مي روم
حرف رفتن سر به سر مي گويم اما مي روم