وصل كو تا بي نياز از وصل آن دلبر شوم
وصل كو تا بي نياز از وصل آن دلبر شوم عقل كو تا سركشم يك چند از طوق جنون كو دلى چون سنگ تا از لعل او يك بارگى چند غيرت بيند و گويند با من كاشكى من دم بيزارى از عشق تو مي خواهم دگر ذره اى از من نخواهى يافت ديگر سوز خويش صحبت ما و تو شدموقوف تا روزى كه من سر طفيل توست اما با تو هستم سر گران محتشم شد مانعم قرب رقيب از بزم او
محتشم شد مانعم قرب رقيب از بزم او
ترك او گويم پرستار بت ديگر شوم يعنى آزاد از كمند آن پرى پيكر شوم بركنم دندان و خون آشام از آن ساغر شوم كم شود حسن تو يا او كور يا من كر شوم با وجود آن كه هردم بر تو عاشق تر شوم گر ز عشقت آن قدر سوزم كه خاكستر شوم با دل پرخون دو چارت در صفت محشر شوم تا به شمشير اجل فارغ ز بار سر شوم ورنه من مي خواستم كز جان سگ آن در شوم
ورنه من مي خواستم كز جان سگ آن در شوم