گر من به مردن دل نهم آسوده جانى را چه غم
گر من به مردن دل نهم آسوده جانى را چه غم از تلخى هجرم چه باك آن شوخ شكرخنده را دل خون شد و غمگين نشد آن خسرو دلها بلى ز افتادنم در ره چه باك آن شوخ چابك رخش را من خود ره آن شهسوار از رشك مي بندم ولى اى دل برون رفتن چه سود از صيد گاه عشق او چون نيست هيچت محتشم ز آشوب دوران غم مخور
چون نيست هيچت محتشم ز آشوب دوران غم مخور
وز مهر من گرجان دهم نامهربانى را چه غم از لب به زهر آلوده شيرين دهانى را چه غم يك كلبه گر ويران شود كشورستانى را چه غم خارى گر افتد در گذر سيلاب رانى را چه غم گر بگذرد آب از ركاب آتش عنانى را چه غم صيد ار گريزد صد قدم زرين كمانى را چه غم صدخانه گر ويران شود بي خانمانى را چه غم
صدخانه گر ويران شود بي خانمانى را چه غم