من نه مجنونم كه خواهم روى در صحراكنم
من نه مجنونم كه خواهم روى در صحراكنم تا توانم سوخت پنهان كافرم گر آشكار گر دهندم جا بگوى او نه جان خوش دليست اهل دل را گفته محروم نگذارم ز جور خاك پاى آن پرى كز خون مردم بهتر است حشمت من محتشم اين بس كه در اقليم فقر
حشمت من محتشم اين بس كه در اقليم فقر
خويش را مشهور سازم يار را رسوا كنم خويش را پروانه ى آن شمع بي پروا كنم خوش دل آن كه مي شوم كاندر دل او جا كنم آن قدر بگذار تا منهم دلى پيدا كنم چون من از نامردمى در چشم خون مالا كنم بي طمع گردم گدائى از در دلها كنم
بي طمع گردم گدائى از در دلها كنم