آن شوخ جانان آشنا سوزد دل بيگانه هم
آن شوخ جانان آشنا سوزد دل بيگانه هم لعلش بشارت مي دهد كان غمزه دارد قصد جان از بس كه در مشق جنون رسوا شدم پيرانه سر اى ناصخ از فرمان من سرمي كشد تيغ زبان گر روى بنمائى به من اى شمع بنمايم به تو اى كنج دلها مهر تو در سينه ام روزنى بيگانگيهاى سگت شبها چو ياد آيد مرا چون در كنارم نامدى زان لب كرم كن بوسه ى چون شانه بر كاكل زدى رگهاى جان محتشم
چون شانه بر كاكل زدى رگهاى جان محتشم
صبر از من ديوانه برد آرام صد فرزانه هم پنهان اشارت مي كند آن نرگس مستانه هم خندند بر من نوخطان طفلان مكتب خانه هم امروز پند من مده كاشفته ام ديوانه هم در جان سپارى عاشقى چابك تر از پروانه هم شايد توانى يافتن چيزى درين ويرانه هم گريد به حالم آشنا رحم آور بيگانه هم كز باده ى وصلت شدم راضى به يك پيمانه هم صد تاب خورد از دست تو صد نيشتر از شانه هم
صد تاب خورد از دست تو صد نيشتر از شانه هم