به زير لب سخنگويان گذشت آن دلربا از من
به زير لب سخنگويان گذشت آن دلربا از من زبانش خامش از شرم ولبش در جنبش از خوبى جبين پرچين و دل پركين سبك كام و گران تمكين مرا هم راز چون با غير ديد و لب گزيد آن بت چنان بي اعتبارم پيش او كز بهر خونريزم چو هم رازم به كس بيندشود دهشت بر او غالب به دريا قوت را چون كرد پنهان اين كمان ببردم نهانى مي نمايندم بهم خاصان او گويا دهد غماز را دشنام پيش محتشم يعنى
دهد غماز را دشنام پيش محتشم يعنى
گره گرديده حرفى در دل او گوئيا از من نمي دانم چه در دل دارد آن كان حيا از من ز پيشم رفت تا در خاطرش باشد چها از من ندانستم كه پاس راز او مي داشت يا از من كشد تيغ جفا گر بشنود نام وفا از من دلش از راز داران نيست ايمن غالبا از من كه مي ترسد ز رازش حرفى افتد برملا از من به آن بيگانه خو هم گفته حرف آشنا از من تو هم بايد دگر حرفى نگوئى هيچ جا از من
تو هم بايد دگر حرفى نگوئى هيچ جا از من