چون نمودى رخ به من يك لحظه بدخوئى مكن
چون نمودى رخ به من يك لحظه بدخوئى مكن مي كنم گر بيخ عيش خويش ميگوئى بكن با بدان نيكى ندارد حاصلى غير از بدى غمزه ات محتاج افسون نيست در تسخير خلق من كه خود كم كرده ام دل در رهت دادم مده گر درين ديوان گناه ما خطاى عاشقى است ترك بد خوئى كن اما با گداى پرهوس
ترك بد خوئى كن اما با گداى پرهوس
شربت ديدار شيرين به ترش روئى مكن مي كنم گر قصد جان خويش ميگوئى مكن گر بخود بد نيستى با غير نيكوئى مكن صاحب اعجاز را تعليم جادوئى مكن عاشق بيداد را خوش دل به دلجوئى مكن گو كسى در نامه ى ما اين خطا شوئى مكن گرچه باشد محتشم زنهار خوش خوئى مكن
گرچه باشد محتشم زنهار خوش خوئى مكن