رخت را آفتاب سايه گستر مي توان گفتن
رخت را آفتاب سايه گستر مي توان گفتن ميانت را نشايد موى گفت از ناركى اما رخت را با رخ يوسف مقابل مي توان كردن مكرر گرچه نتوان گفت با آن نوش لب حرفى به آن مه در سرمستى حديى گفته ام كين دم به سان محتشم داد به شاهى كشور دل را سپهر دين و دولت شهسوار عرصه شوكت الوالغالب جلال الغروالدين شاه ابراهيم پا چون كشم ز كوى تو كانجا زمان جان زار و تن نزار شد از بس كه مي رسد چون نيستيم در خور وصل اى اجل بيا دل داشت اين گمان كه رهائى بود ز تو رفتى و گشت ديده لبالب ز در اشگ اى دل كناره كن ز بت من كه روز و شب داغى كه ميهنى به دل از دست آن نگار
داغى كه ميهنى به دل از دست آن نگار
خطت را سايه ى خورشيدپرور مي توان گفتن دهانت را ز تنگى تنگ شكر مي توان گفتن دمت را با دم عيسى برابر مي توان گفتن لبش را گفته ام قند و مكرر مي توان گفتن نه ز آن برمي توان گشتن نه ديگر مي توان گفتن كه او را پادشاه هفت كشور مي توان گفتن كه خاك پاى او را تاج قيصر مي توان گفتن كه نعل توسنش را ماه نور مي توان گفتن مي آورد كشاكش عشقم كشان كشان جور فلك برين ستم دلبران بر آن ما را ز چنگ فرقت آن دلستان ستان خط لبت چو گشت عيان شد كم آن گمان باز آى تا به پاى تو ريزم روان روان بسته است بهر كشتن اسلاميان ميان اى محتشم ز ديده ى مردم نهان نه آن
اى محتشم ز ديده ى مردم نهان نه آن