آينه بردار و حسن جان فزاى خويش بين
آينه بردار و حسن جان فزاى خويش بين در خرامش بر قفا چشم افكن اى زنجير مو اى كه برافتادگان چون باد ميرانى سمند اى كه در مهد همايون ميروى سلطان صفت اى جمالت شمع صد پروانه سر بركن ز بام از قباى تنگ بيرون آ و جيب يوسفان بينوا در دهر بسيار است اما محتشم
بينوا در دهر بسيار است اما محتشم
انتخاب نسخه ى صنع خداى خويش بين يك جهان مجنون كشان اندر قفاى خويش بين يك ره آخر زير پاى باد پاى خويش بين از زكوة سلطنت سوى گداى خويش بين مرغ جان را پرزنان گرد سراى خويش بين تا به دامن چاك از رشگ قباى خويش بين بينواى توست سوى بينواى خويش بين
بينواى توست سوى بينواى خويش بين