در ملك بودى اگر يك ذره عشق يار من
در ملك بودى اگر يك ذره عشق يار من در تن زارم جگر صدچاك و دل صد پاره شد چون كند پامالم آن سرو از پى پابوس او هاى و هويم لرزه در گورافكند منصور را خواستم از شربت وصلش دمى يابم حيات آن چنان زارم كه بر من دشمنان گزيند زار محتشم هرگه نويسم شعر عاشق سوز خويش
محتشم هرگه نويسم شعر عاشق سوز خويش
در فلك آتش افكندى آه آتش بار من بوالعجب گلها شكفت از عشق در گلزار من دل برون آيد ز چاك سينه ى افكار من چون زنند از راه عبرت در ره اودار من كرد چشم قاتلش زهرى عجب در كار من دوستى آخر تو كمتر كوش در آزار من آتش افتد از قلم در نسخه ى اشعار من
آتش افتد از قلم در نسخه ى اشعار من