به دوستى خودم ميكشى كه راى منست اين
به دوستى خودم ميكشى كه راى منست اين گداختم ز جفا تا وفا به عهد تو كردم به قول مدعيم ميكشى و نيستى آگه وفا نگر كه دم قتل من ز خيل سگانش عجب نباشد اگر پا كشم ز مسند قربت دلم كه گشته ز بي غيرتى مقيم در آن كو اگر ز غم برهى محتشم دچار تو گردد
اگر ز غم برهى محتشم دچار تو گردد
به خويش دشمنى كرده ام سزاى منست اين بلى نتيجه ى عهد تو و فاى منست اين كه در غمى كه منم عين مدعاى منست اين يكى نكرد شفاعت كه آشناى من است تو آفتابى و من ذره ام چه جاى منست اين از آن مقام برانش كه بى رضاى منست اين بگو كمينه غلام گريز پاى منست اين
بگو كمينه غلام گريز پاى منست اين