نكشد ناز مسيح آن كه تو جانش باشي
نكشد ناز مسيح آن كه تو جانش باشى يارب آن چشم كه باشد كه تو با اين همه شرم حال دهشت زده اى خوش كه دم عرض سخن ميرم از رشك زيان كارى جان باخته اى تا ابد گرد سر باغ و بهارى گردم گر درين باغ كهن سال بمانى صد سال با تو پيوند دل خويش چنان مي خواهم گر مكافات غلط نيست خوشا عاشق تو اگر اى روز قيامت به جهان آرندت اى دل از وى همه در نعمت وصلند تو چند با همه ى كوتهى اى دست طمع چون باشد قابل تير وى اى دل چونه اى كاش ز دور زخم تيريست خوش از غمزه دل دار كز آن برقى از خانه زين مي جهد اى دل بشتاب از من و غوطه در آتش زدن من ياد آر محتشم دل به تو زين واسطه مي بست كه تو
محتشم دل به تو زين واسطه مي بست كه تو
در عنان گيرى عمر گذرانش باشى محرم راز نگه هاى نهانش باشى در سخن بندى حيرت تو زبانش باشى كه تو سود وى و تاوان زيانش باشى كه تو با اين خط نوخيز خزانش باشى خواهم از حق كه همان نخل جوانش باشى كه تو پيوند گسل از دو جهانش باشى كه تو فرداى قيامت نگرانش باشى روز اين است كه ايام زمانش باشى ديده بان مگسان سرخوانش باشى كه شبى دايره موى ميانش باشى چاشنى گير صدائى ز كمانش باشى غير منت كشد اما تو نشانش باشى كه دمى در صف نظارگيانش باشى دست جرات زده هرگه به عنانش باشى تا ابد واسطه ى امن و امانش باشى
تا ابد واسطه ى امن و امانش باشى