مرا حرص نگه هردم به رغبت مي برد جائي
مرا حرص نگه هردم به رغبت مي برد جائى زياد حور و فكر خلد اگر غافل زيم شايد يكى از عاشقان چشم مردم پرورش مي شد چو ممكن نيست بودن بي بلا بسيار ممنونم ندانم چون كنم در صحبت او حفظ دين خود به رقيب سفرى وعده رفتن دادى ملك وصلى كه حسد داشت بر او دشمن و دوست بر طرف باد گوارائى از آن نعمت وصل غير من بوى مى هر كه درين بزم شنيد باد تاراج ز هر جا كه برآمد تو تمام تيغ تقدير كه بد در كف صياد اجل محتشم دير نكردى به وى اظهار نياز
محتشم دير نكردى به وى اظهار نياز
كه هست آفت گمار از غمزه بر من چشم شهلائى كه مي بينم عجب روئى و مي باشم عجب جائى اگر مي بود نرگس را چو مردم چشم بينائى كه افكندست عشقم در بلاى سرو بالائى كه چشمش مي كند تاراج ايمانم به ايمائى رقتى و تفرقه را سر به دل من دادى يك سر از دوست گرفتى و به دشمن دادى كه ز يك شهر گرفتى و به يك تن دادى همه را گل به بغل نقل به دامن دادى سر به خاكستر اين سوخته خرمن دادى تو گرفتى و به آن غمزه پر فن دادى نيك رفتى كه مرا زود به گشتن دادى
نيك رفتى كه مرا زود به گشتن دادى