نيست امروز شكست دلم از چشم پرآب
نيست امروز شكست دلم از چشم پرآب رعشه ى نخل وجودم نگذارد كه به چشم چو پر آشوب سوارى كه به شادى نرسيد خواه چون شمع بسوزان همه را خواه بكش تا خجالت ز سگانت نبرم بعد از قتل كر به جرم نگهى بي گنهى سوختنى است محتشم بر در عزلت زن و از سروا كن
محتشم بر در عزلت زن و از سروا كن
دايم اين خانه خرابست ازين خانه خراب آشيان گرم كند طاير وحشى وش خواب فتنه را پا به زمين چون تو نهى پا بركاب كه خطاى تو وابست و گناه تو واب استخوانم به بيابان عدم كن پرتاب بيش ازين نيز مسوزش كه كبابست كباب صحبت اهل نصيحت كه عذابست عذاب
صحبت اهل نصيحت كه عذابست عذاب