دلا زان گل بريدى خاطرت آسود پنداري
دلا زان گل بريدى خاطرت آسود پندارى تو بر خود بسته اى يك باره راه اشگ اى ديده تو تحسين خواهى اى ناصح كه منعم كرده اى زان در فريبى خورده اى اى غير از آن پركار پندارم رسيد و به اعتاب از من گذشت آن ترك نازك خود مقرر كرده بهر مدعى مشكل ترين قتلى چو بر درد جدائى محتشم گرديده اى صابر
چو بر درد جدائى محتشم گرديده اى صابر
تو را با او دگر كارى نخواهد بود پندارى نخواهد كرد ديگر آتش من دود پندارى به خوش پندى من درمانده را خشنود پندارى كه خود را باز مقبول و مرا مردود پندارى دعائى گفتمش در زير لب نشنود پندارى ز ياران خواهد اين خدمت به من فرمود پندارى به صبر اين درد پيدا مي كند بهبود پندارى
به صبر اين درد پيدا مي كند بهبود پندارى