هرزه نقاب رخ مكن طره ى نيم تاب را
هرزه نقاب رخ مكن طره ى نيم تاب را وصل تو چون نمي دهد در ره عشق كام كس كام كه بوده در پيت گرم كه مي نمايدم با دگران چها كند عشق كه در مشاركت عشق ز سينه چون كند تندى آه را بدر سحر رود به گرد اگر بند كند فسون گرى غير گياه حسرت از خاك عجب كه سرزند ناز نگر كه پاى او تا به ركاب مي رسد ناصح ما نمي كند منع خود زا رخش بلى طرح سفر دگر كند آن مه و وقت شد كه من محتشم شكسته دل تا به تو شوخ بسته دل
محتشم شكسته دل تا به تو شوخ بسته دل
زاغ چسان نهان كند بيضه ى آفتاب را چند به چشم تشنگان جلوه دهد سراب را حسن فزاست از رخت صورت اضطراب را رشك دهد ز كوه كن خسرو كامياب را حسن به جنبش آورد سلسله ى عتاب را در قفس دو چشم من مرغ غريب خواب را دجله ى چشم من اگر آب دهد سحاب را دست ز كار مي رود حلقه كش ركاب را دور به خود نمي رسد ساقى اين شراب را شب همه شب رقم زنم نامه ى بي جواب را داده به دست ظالمى مملكت خراب را
داده به دست ظالمى مملكت خراب را