گذرى بناز و گوئى ز چه باز دلگراني
گذرى بناز و گوئى ز چه باز دلگرانى دل و ديده نيست ممكن كه شوند سير از تو بره و داد چندان كه من قديم پيمان ز براى صيد جانها چو شكار پيشه تركان به زمان حسن يوسف چه خلاص بوده دوران تو به طفلى آنچ نانى به جمال و شان كه گويا ز تو گرچه خلق شهرى به جفا شدند پنهان تو به يك جهان دل و جان نكنى اگر قناعت ره دشمنيست گر اين كه فراق مي كند سر سزد ار به تيغ غيرت ببرم زبان خود را گه باد چون بود چون به گياه خشك آتش
گه باد چون بود چون به گياه خشك آتش
ز چه دل گران نباشم كه تو يار ديگرانى كه شراب بي خمارى و بهار بي خزانى ز وفا گران ركابم تو صنم سبك عنانى ز نگاه در كمينى ز كرشمه در كمانى ز تو كه آفت زمينى و در آخر الزمانى مه آسمان نشينى شه پادشه نشانى تو بمان كه بي دلان را به دل هزار جانى كه جهان كنم فدايت كه يگانه جهانى بمن اى كشنده دشمن تو هنوز مهربانى كه منم زبان دهرو تو به غير هم زبانى بت آدمى كش من تو به محتشم چنانى
بت آدمى كش من تو به محتشم چنانى