چنان مكن كه مرا هم نفس به آه كني
چنان مكن كه مرا هم نفس به آه كنى ز بزم ميروى افتان و سر گران حالا به رخصت تو مفيد نمي شود چشمت نگاه دم به دمت بس خوش است و خوش تر از آن شكسته طرف كله مي رسى و مي رسدت ملوك حسن سپاه تواند اما تو چرا من اين همه بر درگه تو داد كنم تو گرم ناشده برقى و برق خرمن سوز به پيش بخشش او محتشم چه بنمايد
به پيش بخشش او محتشم چه بنمايد
جهان بيك نفس از آه من سياه كنى به راه تا سر دوش كه تكيه گاه كنى كه عالمى بستان و يك نگاه كنى عزيز كرده نگاهى كه گاه گاه كنى كه ناز بر همه خوبان كج كلاه كنى نه آن شهى كه تفاخر به اين سپاه كنى اگر تو گوش به فرياد دادخواه كنى شوى چو گرم چه با جان اين گياه كنى اگر تو تا دم صبح جزا گناه كنى
اگر تو تا دم صبح جزا گناه كنى