كارش يارم از ستم دايم مكدر داشتي
كارش يارم از ستم دايم مكدر داشتى كاشكى هرگز از آن گل نامدى بوى وفا كاشكى زان پيش كان شمع از كنار من رود آن كه رفت و ياد خلق او مرا ديوانه ساخت تن كه بر بستر ز درد هجر او پهلو نهاد محتشم كز درد دورى خاك بر سر مي كند
محتشم كز درد دورى خاك بر سر مي كند
يا دلم تاب فراق آن ستمگر داشتى يا چو رفتى مرغ دل فرياد كمتر داشتى ضربت شمشير مرگم از ميان برداشتى كاشكى خوى پرى رويان ديگر داشتى كاش از خشت لحد بالين و بستر داشتى وه چه بودى گر اجل را راه بر سر داشتى
وه چه بودى گر اجل را راه بر سر داشتى