رو اى صبا بر آن سرو دلستان كه تو داني
رو اى صبا بر آن سرو دلستان كه تو دانى چو شرح حال تو پرسد ز محرمان به اشارت پس از نياز به او عرض كن چنانكه نرنجد اگر به خنده لب كامبخش خود نگشايد وگر به ابروى پرچين گره زند به كرشمه نشان خنده چو پيدا بود از آن لب نوشين به جز صبا كه برد محتشم چنين غزلى را
به جز صبا كه برد محتشم چنين غزلى را
زمين به بوس كه منت در آن زمان كه تو دانى بگو كه قاصدم از جانب فلان كه تو دانى حكايتى ز زبانم به آن زبان كه تو دانى ازو به گريه و زارى طلب كن آن كه تو دانى گره گشائى ازين كار كن چنان كه تو دانى همان به خواه كه گفتيم به آن لسان كه تو دانى دلير جانب آن سرو نكته دان كه تو دانى
دلير جانب آن سرو نكته دان كه تو دانى