چو مي نمايد، كه هست با من، جفا و جورت، ز روى ياري
چو مي نمايد، كه هست با من، جفا و جورت، ز روى يارى بخشم گفتي، نمي گذارم، كه زير تيغم، برآورى دم شب فراقت كز اشتياقت به جان فكارم به تن نزارم نه همزباني، كه من زماني، باو شمارم، غمى كه دارم به درد از آنرو، گرفته ام خو، به خاك از آن رو، نهاده ام رو اگرچه كردم، چو بلبل اى گل، در اشتياقت، بسى تحمل هميشه گوئي، كه محتشم را، برآرم از جا، درآرم از پا
هميشه گوئي، كه محتشم را، برآرم از جا، درآرم از پا
ز دست جورت، فغان برآرم، اگر تو دست از، جفا ندارى مرا چه يارا كه دم برآرم، اگر دمارم، ز جان برآرى به خواب كس را نمي گذرام ز بس كه دارم فغان و زارى نه نيك خواهى كه، گاهگاهي، ز من بپرسد، غم كه دارى كه عشق كاري، نباشد الا، به دردمندي، ز خاكسارى ز باغ وصلت، گلى نچيدم، جز اين كه ديدم، هزار زارى ز پا درآيد، ز جان برآيد، شبى كه مستش، تو در برآرى
ز پا درآيد، ز جان برآيد، شبى كه مستش، تو در برآرى