سروى از يزد گذر كرد به كاشانه ى ما
سروى از يزد گذر كرد به كاشانه ى ما با دلى گرم نشاط آمد و از حرف نخست فتنه را سلسله جنبان نشد آن زلف كه هيچ به شراب لبش آلوده نگرديد كه ديد مرغ طبعش طيران داشت چو بر اوج غرور گرد تكليف نگشتم از آن رو كه نبود محتشم چرخ گداى در ما گشتى اگر
محتشم چرخ گداى در ما گشتى اگر
كه ازو چون ارم آراسته شد خانه ى ما گشت افسرده دل از سردى افسانه ى ما اعتبارى نگرفت از دل ديوانه ى ما پر ز خوناب جگر ساغر و پيمانه ى ما پيش او بود عب ريختن دانه ى ما لايق پادشهى بزم گدايانه ى ما شدى آن گنج روان ساكن ويرانه ى ما
شدى آن گنج روان ساكن ويرانه ى ما