از باده عيشم بود مستانه به كف جامي
از باده عيشم بود مستانه به كف جامى اى هم دم از افسانه يك لحظه به خوابش كن با اين همه زهداى بت در عشق تو نزديكست گر كار تو در پرهيز پر پيش نمي آيد اى بسته زبان از خشم خود گو كه نمي بايد آن كرد گرفتارم كز زلف بتان افكند با اين همه چالاكى اى پيك صبا تا چند هنگامه به آن كو براى ديو جنون شايد فردا چه شود يارب كان شوخ به بزم آمد اى سرو چمن مفروش پر ناز كه مي بايد در بزم تو اين بد نام جان داد و نداد ايام
در بزم تو اين بد نام جان داد و نداد ايام
زد ساغر من بر سنگ ديوانه مي آشامى شايد كه جهان گيرد يك مرتبه آرامى كز مستى و بدنامى بر خويش نهم نامى در وادى رسوائى من پيش نهم گامى با اين همه تلخي ها شيريى دشنامى در راه بنى آدم گيرنده ترين دامى جانى به لب آوردن ز آوردن پيغامى كان شوخ تماشا دوست سر بركند از بامى ديروز به ايمائى امروز به ابرامى رعنائى بالا را زيبائى اندامى از دست تواش جامى وز لعل تواش كامى
از دست تواش جامى وز لعل تواش كامى