آن چه هر شب بگذرد از چرخ فرياد منست
آن چه هر شب بگذرد از چرخ فرياد منست آن چه بر من كارها را سخت مي سازد مدام عشق مي گويد ز من قصر بلا عالى بناست مي گريزد صيد از صياد يارب از چه رو من ز در بيرون و اهل بزم اندر پيچ و تاب امشبم محروم ازو اما بسى شادم كه غير از شعف هر دم كه نظم محتشم سنجيد و گفت
از شعف هر دم كه نظم محتشم سنجيد و گفت
و آن چه آن مه را به خاطر نگذرد ياد منست بي باتي هاى صبر سست بنياد منست هجر مي گويد بلى اما بامداد منست دايم از من مي گريزد آن كه صياد منست كان پرى را چشم بر در گوش برداد منست اين گمان دارد كه او در وحدت آباد منست آن كه خواهد گور خسرو كند فرهاد منست
آن كه خواهد گور خسرو كند فرهاد منست