زانطره دل سوى ذقنت رفته رفته رفت
زانطره دل سوى ذقنت رفته رفته رفت پيشت چو شمع اشگ بتان قطره قطره ريخت من بودم و دلى و هزاران شكستگى گفتى كه رفته رفته چو عمر آيمت به سر رفتى به مصر حسن و نرفتى ازين غرور جان را دگر به راه عدم ده نشان كه دل اى محتشم فغان كه نيامد به گوش يار
اى محتشم فغان كه نيامد به گوش يار
در چه ز عنبرين رسنت رفته رفته رفت صد آبرو در انجمنت رفته رفته رفت آن هم به زلف پرشكنت رفته رفته رفت عمرم ز دير آمدنت رفته رفته رفت آن جا كه بوى پيرهنت رفته رفته رفت در فكر نقطه ى دهنت رفته رفته رفت آوازه اى كه از سخنت رفته رفته رفت
آوازه اى كه از سخنت رفته رفته رفت