اى پرى غم نيست گر مثل منت ديوانه ايست
اى پرى غم نيست گر مل منت ديوانه ايست مرغ دل گرد لب و خال مي گردد بلى جان فداى گوشه ى آن چشم مخمورانه باد باده اى كاين هفت خم در خود نيابد ظرف آن درد و غم يك سر به ما پيما كه از محنت كشان خردسالى را گرفتارم كه در آداب حسن دل كه مي جويد ره بيرون شد از چشم خراب داستان محتشم بشنو دم از مجنون مزن
داستان محتشم بشنو دم از مجنون مزن
هر گلى را بلبلى هر شمع را پروانه ايست هر كجا مرغيست سرگردان آب و دانه ايست كز قفاى هر نگاهش ناز محبوبانه ايست پيش دست ساقى ما در ته پيمانه ايست شيرخوار مرد خالى كردن خمخانه ايست يوسف مصرى بر او طفل مكتب خانه ايست مضطرب ديوانه سرگشته در ويرانه ايست كاين حدي تازه است و آن كهن افسانه ايست
كاين حدي تازه است و آن كهن افسانه ايست