خاطرى جمع ز شبه آن كه تو ميدانى داشت
خاطرى جمع ز شبه آن كه تو ميدانى داشت حسن آخر به رخ شاهد يكتاى ازل دهر كز آمدنت داشت به اين شكل خبر وهم كافر شده حيران تو گفت آن را نيز ماه را پاس تو در مشعله گردانى بست زود بر رخصت خود كلك پشيمانى راند خونم افسوس كه در عهد پشيمانى ريخت محتشم از همه ى خوبان سر زلف تو گرفت
محتشم از همه ى خوبان سر زلف تو گرفت
كاينقدر حسن بيك آدمى ارزانى داشت عجب آيينه اى از صورت انسانى داشت خنده ها بر قلم خوش رقم مانى داشت كه نه هرگز نگران گشت و نه حيرانى داشت مهر را بزم تو در مجمره سوزانى داشت شاه غيرت كه دل از وى خط ترخانى داشت كه نه افسوس ز قتلم نه پشيمانى داشت در جنون بس كه سر سلسله ى جنبانى داشت
در جنون بس كه سر سلسله ى جنبانى داشت