تير او تا به سرا پرده ى دل ماوا داشت
تير او تا به سرا پرده ى دل ماوا داشت تا به چنگ غمش افتاد گريبان دلم عقل ديوانه شدى گر بنمودى ليلى بس كه در سركشى آن مه به من استغنا كرد دى به مجلس لبش از ناز نجنبيد ولى از كمانخانه ى ابرو به تكلف امروز با خيالش دل من دوش شكايتها كرد مدعى خواست كه گويد بد من كس نشنيد محتشم بس كه در آن كوى به پهلو گرديد
محتشم بس كه در آن كوى به پهلو گرديد
خيمه ى صبر من دل شده را برپا داشت عاقبت دست ز دامان من شيدا داشت بهمان شكل كه در ديده ى مجنون جا داشت غيرت عشق مرا نيز به استغنا داشت نرگسش با من حيران همه دم غوغا داشت تير بر هر كه زد از غمزه نظر بر ما داشت ورنه با آن دو لب امروز شكايتها داشت شد نفس گير ز غم خوش نفس گيرا داشت دوش چون قرعه هزار آبله بر اعضا داشت
دوش چون قرعه هزار آبله بر اعضا داشت