رفتى و دل ربودى يك شهر مبتلا را بازآ كه عاشقانت جامه سياه كردند اى اهل شهر ازين پس من ترك خانه گفتم از عشق خوب رويان من دست شسته بودم از نيكوان عالم كس نيست همسر تو در دور خوبى تو بي قيمتند خوبان اى مدعى كه كردى فرهاد را ملامت تا مبتلا نگردى گر عاقلى مدد كن اى عشق بس كه كردى با عقل تنگ خويى مجروح هجرت اى جان مرهم ز وصل خواهد من بنده ام تو شاهى با من هر آنچه خواهى گر كرده ام گناهى در ملك چون تو شاهى از دهشت رقيبت دور است سيف از تو سعدى مگر چو من بود آنگه كه اين غزل گفت
سعدى مگر چو من بود آنگه كه اين غزل گفت
تا كى كنيم بى تو صبرى كه نيست ما را چون ناخن عروسان از هجر تو نگارا كز ناله هاى زارم زحمت بود شما را پايم به گل فرو شد در كوى تو قضا را بر انبياى ديگر فضل است مصطفا را گل در رسيد و لابد رونق بشد گيا را بارى ببين و تن زن شيرين خوش لقا را در كار عشق ليلى مجنون مبتلا را مسكين برفت و اينك بر تو گذاشت جا را اين است وجه درمان آن درد بي دوا را مي كن، كه بر رعيت حكم است پادشا را حدم بزن وليكن از حد مبر جفا را در كويت اى توانگر سگ مي گزد گدا را مشتاقى و صبورى از حد گذشت يارا
مشتاقى و صبورى از حد گذشت يارا