از آن شكر كه تو در پسته ى دهان دارى به بوسه تربيتم كن كه من برين درگه نظر در آينه كن تا تو را شود روشن اگر كسى ندهد دل به چون تو دلدارى جماعتى كه در اوصاف تو همى گويند نظر در آن گل رو مي كنند، بي خبرند پيام داد به من عاشقى كه اى مسكين به روى گل دگران خرمند چون بلبل چو عاشقان همه احوال خويش عرض كنند به بوسه اى چو رسيدى از آن دهان زنهار چو دوست گفت سخن، گفت سيف فرغانى
چو دوست گفت سخن، گفت سيف فرغانى
سزد كه راتبه ى جان من روان دارى نه آن سگم كه تو تيمار من به نان دارى چو ديگران كه چه رخسار دلستان دارى تو خويشتن بستانى كه دست آن دارى كه قد سرو و رخ همچو گلستان داري، ز غنچه ها كه بر اطراف بوستان دارى كه همچو من به سخن رسم عاشقان داري، تو از محبت او تا به كى فغان داري؟ تو نيز قصه ى خود بازگو، زبان داري ممير كز لب لعلش غذاى جان دارى حدي يا شكر است آن كه در دهان دارى
حدي يا شكر است آن كه در دهان دارى