اى ز آفتاب رويت مه برده شرمسارى اندر بيان نگنجد وندر زبان نيايد اى نوش داروى جان اندر لبت نهفته افغان و زارى من از حد گذشت بى تو اميدوار وصلم از خود مبر اميدم چون خاك اگر عزيزى بنشست بر در تو من با چنين ارادت در تو رسم به شرطى شيرين از آنى اى جان كز تلخى غم خود اى خوب تر ز ليلى هرگز مده چو مجنون گل را نمي توانم كردن به دوست نسبت هر جا كه سيف باشد بستان اوست رويش
هر جا كه سيف باشد بستان اوست رويش
پيداست بر رخ تو آار بختيارى از عشق آنچه دارم و از حسن آنچه دارى با مرهمى چنينم چون خسته مي گذارى گر چه بكرد بلبل بى گل فغان و زارى صعب است نااميدى بعد از اميدوارى هر جا كه رفت از آن پس چون زر نديد خوارى كز بنده سعى باشد وز همت تو يارى فرهادوار هر دم سوزى ز من برآرى ديوانه ى دلم را زين بند رستگارى اى گل به پيش جانان در پيش گل چو خارى چون است حال بستان اى باد نوبهاري
چون است حال بستان اى باد نوبهاري