زهى خورشيد را داده رخ تو حسن و زيبايى به زيورها نكورويان بيارايند گر خود را تو را همتا كجا باشد كه در باغ جمال تو اگر نزبهر آن باشد كه در پايت فتد روزى هم از آار روى تست اگر گل راست بازارى اگر روزى ز درويشى دلى بردى زيان نبود چه باشد حال مسكينى كه او را با غناى تو من مسكين بدين حضرت به صد انديشه مي آيم اگر چه ديده ى مردم بماند خيره در رويت تو از من نيستى غايب كه اندر جان خيال تو مرا با تو وصال اى جان ميسر كى شود هرگز چنان شيرينى اى خسرو كه چون فرهاد در كويت كنون اى سيف فرغانى كه پايت خسته شد در ره
كنون اى سيف فرغانى كه پايت خسته شد در ره
در لطف تو كس بر من نبندد گر تو بگشايى تو بي زيور چنان خوبى كه عالم را بيارايى كند پسته شكرريزى كند سنبل سمن سايى كه باشد گل كه در بستان برآرد سر به رعنايى ادب نبود تو را گفتن كه چون گل حورسيمايى كه گر دولت بود يك شب به وصلش جان بيفزايى نه استحقاق وصل تست و نى از تو شكيبايى ز بيم آنكه گويندم كه حضرت را نمي شايى ببخشى ديده را صد نور اگر تو روى بنمايى مرا در دل چو انديشه است و در ديده چو بينايى كه من از خود روم آن دم كه گويندم تو مي آيى جهانى چون مگس جمعند بر دكان حلوايى برو بار سر از گردن بيفگن تا بياسايى
برو بار سر از گردن بيفگن تا بياسايى