الا اى شمع دل را روشنايى چو دل پيوست با تو گو همي باش گرفتار تو زآن گشتم كه روزى دلم در زلف تو بهر رخ تست منم درويش همچون تو توانگر مرا دى نرگس مست تو مي گفت بدو گفتم از آن نالم كه هر سال نه من يك شاعرم در وصف رويت طبيعت عنصري عقلم لبيبي اگر خارى نيفتد در ره نطق من و تو سخت نيك آموخته ستيم تو را اين لطف و حسن اى دلستان هست گشايش از تو خواهد يافت كارم
گشايش از تو خواهد يافت كارم
كه جانم با تو دارد آشنايى ميان جان و تن رسم جدايى به تو از خويشتن يابم رهايى كه مطلوب است در شب روشنايى كه سلطان مي كند از تو گدايى منم بيمار تو نالان چرايي؟ چو گل روزى دو سه مهمان مايى كه تنها مي كنم مدحت سرايي، دلم هست انوري ديده سنايي بياموزم به بلبل گل ستايى ز بلبل مهر و از گل بي وفايى چو شعر سيف فرغانى عطايى كه هم دلبندى و هم دلگشايى
كه هم دلبندى و هم دلگشايى