جانم از عشقت پريشانى گرفت وصل تو دشوار يابد چون منى گرسعادت يار باشد بنده را دست در زلفت به نادانى زدم دوست بي همت نگردد ملك كس حسن رويت اى صنم آفاق را بر سر بالين عشاقت به شب گفتمت كامم بده، گفتى به طنز در بهاى وصل اگر جان ميخوهى اينچنين ملكى كه سلطان را نبود
اينچنين ملكى كه سلطان را نبود
كارم از هجر تو ويرانى گرفت مملكت نتوان به آسانى گرفت سهل باشد ملك و سلطانى گرفت مار را كودك به نادانى گرفت ملك بي شمشير نتوانى گرفت راست چون دين مسلمانى گرفت خواب چون بلبل سحر خوانى گرفت من بدادم گر تو بتوانى گرفت راضيم چون نرخش ارزانى گرفت چون تواند سيف فرغانى گرفت ؟
چون تواند سيف فرغانى گرفت ؟