اى مه و خور به روى تو محتاج چه كنم وصف تو كه مستغنى ست هر كه جوياى تو بود همه روز پادشاهان كه زر همي بخشند ندهد عاشق تو دل به كسى عيب نبود تصلف از عاشق عشق را باك نيست از خون ريز چاره با عشق نيست جز تسليم دل نيايد بتنگ از غم عشق دل به تو داد سيف فرغانى سخن اهل ذوق مي گويد
سخن اهل ذوق مي گويد
بر سر چرخ خاك پاى تو تاج مه ز گلگونه گل ز اسپيداج همه شبهاى او بود معراج به گدايان كوى تو محتاج به كسى چون دهد خليفه خراج كفر نبود اناالحق از حلاج ترك را رحم نيست در تاراج خوف جان است با ملوك لجاج كعبه ويران نگردد از حجاج از نمد پاره دوخت بر ديباج بانگ بلبل همى كند دراج
بانگ بلبل همى كند دراج