دل بى رخ خوب تو سر خويش ندارد از عاقبت عشق تو انديشه نكردم مه پيش تو از حسن زند لاف وليكن از مرهم وصل تو نصيبى نبود هيچ خود عاشق صاحب نظر از عمر چه بيند از دايره ى عشق دلا پاى برون نه چون سيف هر آن كس كه تو را ديد به يكبار
چون سيف هر آن كس كه تو را ديد به يكبار
جان طاقت هجر تو ازين بيش ندارد ديوانه دل عاقبت انديش ندارد او نوش لب و غمزه ى چون نيش ندارد آن را كه ز عشق تو دل ريش ندارد چون آينه ى روى تو در پيش ندارد كن محتشم اكنون سر درويش ندارد بيگانه شد از خلق و سر خويش ندارد
بيگانه شد از خلق و سر خويش ندارد